نقصهای پایان نامه ام را اصلاح کردم،دو اپیزود فرندز دیدم و از ته دل خندیدم،دوش گرفتم و بعد از شش ماه لاک زدم...امشب تا دیروقت،تا هر ساعتی که چشمهام یاری کنن بیدار میمونم...فردا میرم پی کارهای فارغ التحصیلی و امضا گرفتن از جاهایی که حتی یکبار هم به عمرم نرفتم...این برنامهی روز هفدهم اسفندماهم بود اما دنیا همینه دیگه...فکر اینکه باید دوباره به مدت نامعلومیپنج و نیم صبح تا نیمه شب درس بخونم مثل یک وزنهی هزار کیلویی روی سینه ام فشار میاره،فکر بی پولی و اینکه من چقدر روی این چندماه حقوقم حساب کرده بودم تا کمیفشار رو از خانواده بردارم،اما امشب که شنیدم پشتیبانم،دخترکی که در یکی از تاپ ترین رشتههای پزشکی درس میخونه دچار متاستاز سرطانش شده که قبلا جراحی و برطرف شده بود باعث میشه به مشکلات خودم بخندم...
به این دو سال فکر میکنم و اتفاقات باور نکردنی که از سر گذروندم.به تمام سنگهایی که جلوی پام افتاد و زمین خوردنهایی که بابتش اشک ریختم،اشک ریختم اما دوباره یا علی گفتم و بلند شدم...امروز بعد از ظهر هم بعد از اینکه دوباره خبر امیدواری شنیدم نشستم پای درس و سه ساعت پیاپی خوندم و بعد خبر نهایی لغو امتحان...بلند شدم،نشستم لبهی تخت و بی صدا اشک ریختم.اشک از سر خستگی و استیصال...بعد صورتم رو پاک کردم و گفتم یک راهی براش پیدا میکنیم...
حالا به انگشتهای لاک زده ام نگاه میکنم و سعی میکنم دیگه هرگز برای روز بعد این امتحان برنامه ریزی نکنم...یک حسی چند ماه قبل به من گفته بود هیچوقت قرار نیست به این امتحان برسی و من حالا بیشتر به اون حس اعتماد میکنم...حتی ذرهای بابت امتحان ندادن ناراحت نیستم چون چندین ماهه که به جدیت فهمیدم ادامهی این رشته،اینجا بزرگترین اشتباهه اما میدونید?وقتی کاری رو شروع کنید و بابتش عمر و توان تون رو بذارید دیگه سخته رها کردن...دیگه بی هدف ادامه میدید...بی امید و انگیزه...